دکتر دیوونه

ساخت وبلاگ

ساعت شد 9:25. فقط 35 دقیقه به امتحان مونده بود. منم دیگه از آزمایشگاه انگل اومدم بیرون و رفتم که بخونم واسه پاتولوژی. ساعت 10:15 بود و جلوی در آزمایشگاه پاتو هممون با استرس نگای هم می کردیم. آخه اساتید در حال چیدن لام های امتحان بودن...

ییهو دیدیم دکتر راستگو ( مرد می باشد! خیلی بد درس می ده، خیلی! ) اومد بیرون و گفت:

- برق رفت!!!!!!!! اداره ی برق هم گفته که برق ساعت 1 میاد. یا تا 1 صبر کنید یا فردا صبح ساعت 8 امتحان بدین.

واسه منم سخت بود که تاریخ امتحان عوض شه اما با اون وضعیت بی خوابی محال بود تا 1 دوام بیارم. واسه همین من نعره زدم : " فردا صبح! "

که به دنبالش نعره ی عظیم 54 نفر دیگه بلند شد : " نه ه ه ه ه ه !!! وایمیسیم! "

منم تو دلم گفتم انقدر وایسین تا زیر واتون علف سبز شه!  بعضی وقتا حس ششمای قوی ای بهم دست می ده که بد جور درست از آب در میاد. اون موقع هم یه حسی بهم می گفت که برق حالا حالا ها نمیاد. ما هم کلی منتظر می مونیم و آخرش بهمون می گن فردا بیاین. بعد تا همه می ریم برق میاد!!!!!!!!

دیدم دیگه چشم هام نمی بینه. واسه آدم خوش خوابی مثل من که سرپا سرپا هم می تونه بخوابه یه شب بیخوابی اونم بعد از اون همه خستگی و کوفتگی شکنجه اس. واسه همین روپوشمو درآوردم و راهیه نماز خونه شدم. قبلش یه لیوان چای هم گرفتم ( فقط بماند که من امروز چقدر چای لیپتون خوردم. ماله دانشگاه هم چاییش  انگار رنگ فرشه! ) تو نماز خونه دراز کشیدم و در حالی که زیر سرم هم هیچی نبود دیگه هیچی نفهمیدم ...

چشمامو که باز کزدم فکر کردم خوابم نبرده و فقط پلک زدم. بعد که فهمیدم ساعت 12 می باشد کلی ذوق مرگ شدم! می خواستم بخوابم تا 1 که دیدم هیچی یادم نیست و شروع کردم به خوندن...

ساعت 1 جلو در آزمایشگاه دوباره همه جمع شده بودن. هنوز برق نیومده بود! اونا هم هی می گفتن : یه ربع دیگه، نیم ساعت دیگه... ! من و سحر هم از بیکاری جفت پا می پریدیم رو درای آهنی کف زمین. چون درای آهنی جلوی در آزمایشگاه پاتو فراوونه ( البته قبلا این کارو در خفا انجام می دادیم! ) همه هم فحشمون می دادن ولی من و اون مثل روانیا می خندیدم  صحنه ی جالبش اون جاش بود که وقتی دست از این کار پر سر و صدا برداشتیم ، من دیدم یکی از اون دختر چادریا که تا حالا کسی صورتشو ندیده پرید رو در آهنی!   کفم بریده بود! به سحر گفتم : " اینم از راه بدر شد! "

خلاصه اینکه به مرور زمان  دیدم پاهام دیگه یاری نمی کنه! همون جا کف زمین نشستم. جالب این جا بود که تا من این کارو کردم تعداد زیادی هم نشستن!

ساعت شد 2 و خبری نشد. ییهو دیدم همه هجوم آوردن سمت یه نفر که داره از دور میاد. دیدم استاده و منم هجوم بردم که جا نمونم از بقیه. زنیکه 2 اومد و 2:5 رفت! وقتی دید برق نیست گفت : " فردا امتحان بدین! "

حالا نوبت من بود که سر این جماعت نکبت نعره بزنم که دیدین حالا؟ خوب شد؟! حقتونه! نگفتم بریم فردا صبح بیایم؟؟؟؟

 و خلاصه این که تا استاد رفت برقا اومد!!!!!!!!!

یه لحظه یاد حس ششمم افتادم! کلی از خودم ترسیدم! انگاری من باید پیشگو می شدم! دیگه حالا این بچه ها داشتن خودشونو پاره پوره می کردن که استادو پیدا کنن! ولی دیگه استاد رفته بود! کلی زنیکه رو فحشش دادم. از حرصم چند تا لگد محکم هم به در آزمایشگاه کوبیدم. پشت سر منم سحر همین کارو کرد!

همه داشتن از ناراحتی خفه می شدن. خیلی حس بدیه بفهمی سر کار بودی. اونم به این صورت و با این شکنجه. همه گرسنه بودن و دیگه نای جیغ و داد نداشتن. و به این ترتیب پراکنده شدیم...

من اومدم خونه و 5 ساعت کپیدم! خیلی حال داد. الان هم می خوام فیلم ببینم!

پ ن : ندا جون هر دفعه درش میارم و دوباره دفعه ی بعد وصلش می کنم. چند بار هم برق گرفتتم اما دیگه چاره چیه؟! 

مهسا جون واحد انگل واسه شما خیلیییی مهمه! خوش بگذره!!! 

روانی جون مودب پور هم خودش فهمید تکراری شده و دیگه ننوشت!!!  واسه خندیدن و بعدش کلی زر زر و گریه بد نبود! 

نازی، هدیه، سحر و گلسا: کجایین شماها؟ انقدر مشغولین؟؟؟؟

اتاق وحشت،ترسناک ترین سایت داستان...
ما را در سایت اتاق وحشت،ترسناک ترین سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا محمدی vahsat بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 6 خرداد 1395 ساعت: 14:27