خاطرات ترسناک ولی واقعی

ساخت وبلاگ

موقع تموم میشد
خورد ب تعطیلی و کار عقب افتاد
از بالا(!) دستور اومد ک باس تا هر ساعتی ک میتونیم کار کنیم حتی تا نصفه شب 
خلاصه شب اول همه چی داشت خوب پیش میرفت 
ساعت 21 22 23 همه مشغول کار
بچه ها یکی یکی خسته میشدن و میرفتن
فقد من مونده بودمو سه نفر دیگه و مسئولمون ک دائم الچُرت بود 
همینجور ک داشتیم کار میکردیم هیچوخ یادم نمیره ی صدایی شنیدم مثه صدای ضجه، ضجه وحشتناک ک الانم یادش میفتم مو ب تنم سیخه خدا شاهده  صدایی ک ب عمرم نشنیدم و نخواهم شنید ایشالا 
همون موقع مسئولمون ک عینکش تا نوک دماغش اومده بود پایین از خواب پرید  
پیر هم بود بنده خدا شمالی هم بود اولین چیزی ک گفت با صدای لرزون : چی صدا بود؟(صدای چی بود)
هیچ کس هم جز ما تو اداره نبود
عاقا ما رنگمون مثه گچ سفید شده بود همه ب صورت خود جوش پرونده ها رو جمع کردیم زدیم بیرون 
خدا میدونه تا خونه چن تا بسم ا.. گفتم 

اتاق وحشت،ترسناک ترین سایت داستان...
ما را در سایت اتاق وحشت،ترسناک ترین سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علیرضا محمدی vahsat بازدید : 181 تاريخ : جمعه 7 خرداد 1395 ساعت: 14:38